قانع

دلم اندازه تموم دنیام گرفته هیچ وقت به هیشکی نگفتم حتی به تو آره حتی تو هم نمیدونی نزدیک سه سال طول کشیدکه بفهمم هیشکی جای تو رونمیگیره وقتی تموم کردم فکرنمیکردم دیگه نتونم عاشق بشم اماشدمیبینی سه سال شدومن دراین مدت بامردهای مختلفی آشناشدم ازتوبهتر.ازتوخوشتیپ تر.ازتوپولدارتر.ازتوتحصیلکرده تر.ازتوسرتر.ازتوعاشق تر...امامن...!!

خودمم درست نمیدونم عاشق چی توشدم پسرکوچولوی ساده ای که اسباب تمسخردخترهابودوکبریت بی خطرکلاس چون مثل بقیه دنبال دختربازی وخوشگذرونی نبودتوحال خودش بودوعشقش کارهای هنریش اول فکرمیکردم حسم نسبت بهت ترحم هست بعدفهمیدم عشقه یه عشق پاک بی بهونه مثل خودت ساده وصمیمی خواستم توخودم بکشمش نشدنتونستم.

امشب میدونی به چی فکرمیکردم؟ اگه اونموقع که اختلاف پیداکردیم من جای عصبانی شدن وتوجای فراروخیانت مشکلمون روباهم حل میکردیم وباهم میموندیم الان نزدیک سه سالی میشدکه باهم زیریه سقف زندگی میکردیم من شبهای زیادی به خونمون فکرکرده بودم همون شکلی بودکه توبرام تصویرش کرده بودی گرم وامن ومن خودم روخانوم اون خونه میدونستم خونه ای دورازهیاهوی شهرخونه ای که دیوارهاش پربودازنقاشیهای تووعکسهای من وتوهرشب شعروموسیقی که ساخته بودی روبرام میخوندی وباگیتارت مینواختی وآخرش ازمن نظرت رومیپرسیدی ومن باوسواس خاصی راجب کارهات نظرمیدادم واینقدرحرف میزدیم که صبح میشدوماهنوزتوبغل هم بیداروگرم صحبت شایدالان منتظرتولدکوچولومون بودیم وتوباچوب براش چیزهای خوشگل خوشگل میساختی ماچقدرمیتونستیم خوشبخت باشیم......آخ!!

چرابعداون اتفاق دیگه شعری نگفتی دیگه آهنگ جدیدی توسایتت نذاشتی؟چرانمیذاری بدونم چه میکنی چرانمیذاری بادیدن وشنیدن کارهات بفهمم توسرت چی میگذره؟!؟ هرچندمیدونم هنوزکارهای چوبی قشنگی میسازی وهدیه میدی ...

البته بفهمم که چی بشه!هردوماتغییرکردیم وراههامون فرسنگهاازهم دورشده دیگه حتی زبون همونمیفهمیم چه برسه افکارواحساسات همو!مدتی روکه باتوبودم مثل یه رویامثل یه خواب معصومانه سپری شدکاش هیچوقت سودای بیداری نداشتم چقدرتلخ بودروزیکه فهمیدم مردرویایی من مردزندگی نیست اصلآآدم این دنیانیست ومن این سه سال تومردهای زندگیم دنبال مردرویاهام گشتم وپیدانکردم هرچنداونهاچیزهایی داشتن که تونداشتی امانداشته های تومی ارزیدبه داشته های اونامن چرخیدیم وچرخیدم ودرآخررسیدم به جوابی که ازش فرارمیکردم ودرجواب مامانم که گفت:خودتوناراحت نکنی که اینبارهم بهم خوردونشد.گفتم:دیگه نه ازاومدن مردی خوشحال میشم نه ازرفتنش ناراحت بارفتن اون عشق واحساس هم درمن مرد....شدم یه عروسک جذاب ومنفعت طلب بی احساس که رازعشقش روته قلبش مدفون کرده وفقط دنبال مردی هست که تنهائیش روپرکنه وبه همین قانعه